الان که اینجا نشستم کلی کار انجام نداده دارم، کلی درس نه خونده دارم.
الان که اینجا نشستم کلی کار انجام نداده دارم، کلی درس نه خونده دارم.
من علاقه زیادی به خواهرم دارم. یکی اگه بحث طرفداری باشه بین هر کسی طرف خواهرم میگیرم. حالا که من بزرگتر شدم و از نظر مکانی به هم نزدیک تر شدیم و وقت بیشتری با هم میگذرونیم به این نتیجه رسیدم واقعا دختر سخت هست. خیلی حساس زود رنج و خودخواه هست. از دستش ناراحت نمیشم، اما این چند مدت فهمیدم که واقعا باید در مقابلش سکوت کرد. باید سعی کنم تا میتونم جلوش سکوت کنم که با هم به مشکل بر نخوریم. شانس آوردم که دختر کاملا بیخیال و پوست کلفتی هستم.
مدتی هست که به یک خانوم مشترک که هم دوست من و فامیل خواهرم هست گیر داده. به کوچکترین رفتار این خانوم گیر میده و حسابی حساس شده. من گاهی طرفداری این خانوم کردم و به خواهرم گفتم که اشتباه میکنی، اشکالی نداره، سخت نگیر.
امروز بعد از گیر دادنهای شدید و بی اساس به این خانوم (شبنم) میگه: من به شبنم قول دادم برای مهمونیش بهش کمک کنم، الان اصلا حوصله ندارم و پشیمونم.
من: خوب اگه حوصله نداری، نرو. حالا هم تا مهمونی زیاد مونده شاید نزدیکش حوصلت شد. اصلا اگه میخوای من جات برم کمک!
خواهرم (آزاده): آره برو، تو که خیلی باهاش حال میکنی و دوسش داری برو!
من: من کارهای خودمو هم به زور انجام میدم چه برسه دوست داشته باشم کارهای بقیه انجام بدم.
آزاده: نه تو که حال میکنی خوب برو
دیدم بهتره حرف نزنم، سکوت کردم و محل ترک کردم.
راست میگن همیشه هر داستان ۲ طرف دارد، کم کم دارم حس میکنم که آزاده بی ایراد نیست. شاید گاهی هم تقصیر خودش بوده خیلی چیزها!
امیدوارم بتونم به خودم یاد بدم که باید با آزاده سکوت کنم که روزی خدای نکرده رابطمون خراب نشه
چند وقتی میشود که در کتاب خانه نزدیک محل سکنتمون درس میخونم. چند وقت پیش دختر یکی از همسایه همون دیدم که مشغول به درس خوندن بود. شروع به صحبت کردیم که چی میخونی کجای در چه وضع هستیم. باید بگم که کلا ما با هم ارتباط نداریم، نمیدونم تقصیر کی هست من اونو تحویل نمیگیرم یا اون منو؟ یا شاید فکر میکنه از من کمتر هست که به من نزدیک نمیشه. یا کلا من خیلی تحویل نمیگیرم؟
از محوطه ساکت اتاق اومدم بیرون که با مامانم حرف بزنم، وقتی برگشتم تو، دیدم یک نامه کوتاه روی کتابم نوشته که افسانه عزیز من خیلی به کمکت نیاز دارم که برای ادامه تحصیل بهم راهنمایی کنی، این شماره من لطفا هر وقت وقت داشتی بهم زنگ بزن.
اگه افسانه قدیم بودم، حتما زنگ میزدم که آره الان پاشو بیا. به زور میخواستم بهش کمک کنم و همی اطلاعاتمو در اختیارش بدم. اما حالا که من افسانه قدیم نیستم، یک اس بهش دادم که این شماره من هر موقع خواستی بهم خبر بده هماهنگ میکنیم.
از اون جریان ۲ هفته میگذره و خانوم خبر ندادن.
خوشحالم که دیگه مثل قدیم خودمو نمیکشم برای مردم، ساده میرم ساده میام.